معنی توسن، چموش

حل جدول

توسن ، چموش

اسب سرکش


توسن، چموش

اسب سرکش

لغت نامه دهخدا

چموش

چموش. [چ َ] (ص) اسب و استر لگدزن و بدفعل را گویند، و معرب آن شموس است. (برهان). اسب و استر و خر بدنعل لگدزن را گویند و معرب آن شموس است. (جهانگیری). اسب لگدزن و توسن که بعربی شموس گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). اسب و استر لگدزن و شرور. (ناظم الاطباء). اسب سرکش. (از رشیدی). اسب یا قاطر یا خر بدادا و سرکش که چون خواهند زین یا پالان بر او نهند یا تیمارش کنند جفت و لگد اندازد و شرارت کند:
آن استر چموش لگدزن ازآن من
وآن گربه ٔ مصاحب بابا ازآن تو.
کمال اسماعیل (از جهانگیری).

چموش. [چ َ] (اِ) مخفف چاموش است که نوعی از کفش و پای افزار باشد. (برهان). نوعی از پاافزار. (جهانگیری). مخفف چمشک که پای افزارباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چاموش و قسمی از کفش. پاپوش. اورسی. صندل. نوعی کفش. پوزار (در لهجه ٔ روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چاموش، چمشاک و چمشک شود.


توسن

توسن. [] (ع اِ) نوعی از «ماعز جبلی » است. (دزی ج 1 ص 155).

توسن. [ت َ وَس ْ س ُ] (ع مص) گشنی کردن فحل ناقه ٔ خوابیده را و همچنان زن خوابیده را گاییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

توسن. [ت َ / تُو س َ] (ص، اِ) نافرهخته بود؛ یعنی ناآموخته. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 154). وحشی و رام نشونده را گویند عموماً. (برهان). سرکش و گردنکش و وحشی و ناآزموده. (ناظم الاطباء)... در هر صورت توسن در مردم سرکش نیز استعمال میشود... (انجمن آرا) (آنندراج). تند. سرکش.مقابل رام. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
کسی که از تو نهان کینه دارد اندر دل
دلش به طاعت تو شرزه گردد و توسن.
عنصری.
رای موافق و نیت و اعتقاد او
از روزگار توسن برداشت توسنی.
منوچهری.
بسی تکلف بینم ترا بظرف همی
لطیف حیزی خر، با تو توسن است و حرون.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی).
جهانستانی، شاهی، مظفری، ملکی
که رام گشت به عدلش زمانه ٔ توسن.
مسعودسعد.
رام است بخت تو که به هر وقت حاصل است
حکمی که بر زمانه ٔ توسن کند همی.
مسعودسعد.
نگویم ازپس این حسب حال و محنت خویش
که شد بدرد و غم و رنج، طبع توسن، رام.
مسعودسعد.
گر وی بدست بخت بگیرد عنان چرخ
جز نرم گردنی نکند چرخ توسنش.
سوزنی.
خدایگان جهان پادشاه ملک آرام
که امر ناقد او راست چرخ توسن، رام.
سوزنی.
بسیار سخن گفته شد از وعده و عشوه
تا رام شد آن توسن بدمهر به زر بر.
سوزنی.
سوزنی در مدح وی با قافیه کشتی گرفت
قافیه شد نرم گردن گرچه توسن بود و گست.
سوزنی.
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تیز و توسن.
خاقانی.
توسن ایام را رأی تو تحسین نکرد
شیر نگه کی کند سوی یکی لاغری.
ظهیر.
ملک چون دید کاو در کار خام است
زبانش توسن است و طبعرام است.
نظامی.
من آن توسنم کز ریاضتگری
رسیدم ز تندی به فرمانبری.
نظامی.
مگر کز توسنانش بدلگامی
دهن برگشته ای زد صبح بامی.
نظامی.
زن چو دید او را که تند و توسن است
گشت گریان، گریه خود دام زن است.
مولوی.
|| اسب وحشی باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 74). اسبی باشد کره ٔوحشی که به لگام راست کرده باشند. (نسخه ای از لغتنامه ٔ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب سرکش و حرون و جهنده را گویند خصوصاً. (از برهان). اسب جوان رام نشده و دست آموزنگشته. (ناظم الاطباء). اسب سرکش. (فرهنگ جهانگیری). اسب و استر سرکش... و صحیح به ضم «تا»، و «واو» مجهول است چنانکه در مناظرالانشاء گفته. (فرهنگ رشیدی). کره اسب که تند و شوخ و سرکش باشد.... و صاحب بهار عجم در جواهرالحروف نوشته که ظاهراًاصح به «واو» مجهول و «شین » معجمه است که به کثرت استعمال مهمله شده است چه توش به معنی قوت و توانائی است و تندی و شوخی اسب دال بر توانائی اوست.... (غیاث اللغات). در جهانگیری و برهان آورده اند و به معنی اسب و استر سرکش معروف است و رشیدی گفته... هم صاحب جواهرالحروف آورده که... (انجمن آرا) (آنندراج). کره ٔ ناآرام و نوزین، به تازیش حرون نامند. (شرفنامه ٔ منیری). شموس. (صراح اللغه) (از منتهی الارب). حرون. بی فرمان. گاه گیر. گه گیر. (زمخشری از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کره ٔ توسن. هیدخ. (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت ایضاً). در ترکی تُسَن کره اسبی را گویند که راه رفتن را هنوز خوب نیاموخته باشد. استعمال توسن و توسنی در فارسی قدیم است. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
فضل تو رایض موفق بود
نیکنامی چو کره ٔ توسن.
فرخی.
رایضان کُرّگان به زین آرند
گرچه توسن بوند و مردافکن.
فرخی.
تو نبینی که اسب توسن را
به گه نعل برنهند لبیش.
عنصری.
مرا در زیر ران اندر، کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن.
منوچهری.
ابلیس در جزیره ٔ تو برنشست
بر بی فسار و سخت کش توسنش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 441).
اسحاق زود فرودآمد و در پای نصر افتاد و زمین را بوسه داد و عذر خواست که این اسب من توسن است و از وی زود فرو نتوان آمدن. (تاریخ بخارا ص 101).
اسب توسن ز اسب ساکن رگ
گشت همخو اگر نشد هم تگ.
سنائی.
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام.
خاقانی.
توسن اسب مرغزاری کز ریاضت بازماند
آخور چرب مهنا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
روز ازبرای ثقل کشی موکب بهار
پالان به توسن استر گرما برافکند.
خاقانی.
جهان بر ابلقی توسن سوار است
لگد خوردن از او هم در شمار است.
نظامی.
اگر شبدیز توسن را تگی هست
ز تیزی نیز گلگون را رگی هست.
نظامی.
شنیدم کادهم توسن کشیدش
چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش.
نظامی.
تو بر کره ٔ توسنی بدگهر
نگر تا نپیچد ز حکم تو سر.
سعدی (بوستان).
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین.
سعدی (بوستان).
عجوزی گر کند گلگونه بر روی
چو توسن اشتر، از وی رم کند شوی.
امیرخسرو.
پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم
تند برتافت عنان، بانگ به توسن زد و رفت.
یغما.
- توسن تندعنان،مرکب گردنکش و ستور سرکش. (ناظم الاطباء).
|| مرکب نجیب. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیبهای این کلمه شود.

فرهنگ معین

توسن

وحشی، رام ناشونده، اسب سرکش و رام ناشدنی. [خوانش: (تُ سَ) (ص.)]


چموش

لگدزن، سرکش، اسب، قاطر یا الاغ بدرفتار. [خوانش: (چَ) (ص.)]

فرهنگ عمید

توسن

وحشی، رام‌نشده،
اسب شوخ و سرکش،


چموش

ویژگی اسب یا استر سرکش و لگدزن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

توسن

اسب، باره، سمند، فرس، رام‌ناشدنی، سرکش، وحشی


چموش

بدلگام، بدلجام، رموک، سرکش، لگدزن، بدرفتار، بی‌سلوک، بدقلق،
(متضاد) خوش‌قلق، متمرد، نافرمان،
(متضاد) بفرمان، بدجنس، زبل، سرکش، شیطان، ناقلا، نارام،
(متضاد) سربه‌زیر

فرهنگ فارسی هوشیار

توسن

(صفت) وحشی رام ناشونده، سرکش (چارپا) .

گویش مازندرانی

چموش

وحشی، بدقلق، موزی، چهارپای بد قلق

معادل ابجد

توسن، چموش

865

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری